هفت داستان کوتاه درباره پیامبر اعظم (ع)
نوشته شده توسط : feraghat90


                                                     

                                                                ۱. به من بگو پدر!

بعضی از مردم مدینه، احترام پیامبر (ص) را نگه نمی داشتند، گاهی آن حضرت را با حرف هایشان آزار می دادند و گاه با رفتار بدشان، قلبش را می رنجاندند، اما یک کار بین آن ها خیلی زیاد شده بود. آن ها هر وقت پیامبر خدا (ص) را می دیدند، صدایش می زدند: «یا محمد!» یا می گفتند: «ای پسر عبدالله!»یا اسم ها و لقب های دیگر ایشان را در حرف هایشان به کار می بردند. خداوند از این کار آن ها خشنود نبود، چون پیامبر بزرگ و مهربانش، از بهترین بندگانش به حساب می آمد.روزی خداوند آیه ای (1) به پیامبر(ص) وحی کرد. خداوند در آن آیه، به مردم امر کرد که دیگر پیامبر (ص) را به اسم صدا نزنند، بلکه بگویند: «یا رسول الله!»فاطمه نگران شد، چون او همیشه پیامبر را صدا می زد: «پدر!»اما آن روز فکر کرد شاید این کارش هم در نظر خداوند خوب نبوده است. پس تصمیم گرفت پیامبر را پدر صدا نکند. وقتی پدرش را دید، گفت: یا رسول الله!این کار فاطمه چند بار تکرار شد. پیامبر گفت: «فاطمه جان! این آیه برای تعلیم مردم عرب است. آن ها اهل جفا و غفلت هستند، اما برای تو و نسل تو نازل نشده است. تو از منی و من از تو. اگر تو بگویی پدر، قلب من با این حرف زنده تر می شود و خدا خشنودتر!» فاطمه شادمان شد.

http://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpg

مجید ملامحمدی

 

 

 

پی نوشت:

1 . نور، آیه 63 .

 

منبع:

 

تفسیر نمونه.


۲.شب میلاد

 

يوسف، در مكّه زندگى مي كرد. او يهودي بود. شبى مشاهده كرد ستارگان، وضع طبيعى خود را از دست داده اند. با خود گفت: بايد در اين شب پيغمبرى متولد شده باشد. در كتابي خوانده‏ام؛ هر گاه پيغمبر آخر الزمان متولد شود، شياطين از رفتن به آسمان‌ها ممنوع مي شوند.يوسف، صبح هنگام در اجتماع قريش حاضر شد و پرسيد: آيا در خانواده‏هاى شما فرزندى متولد شده است؟!.گفتند: آرى ديشب براى عبد اللَّه بن عبد المطلب پسرى متولّد شده است.پرسيد: او را به من نشان مي دهيد؟!.وى را به در منزل آمنه بردند. به او گفتند: فرزندت را بيرون آور ... .آمنه كودك خود را در قماط (1) پيچيده بود. با احتياط فرزندش را بيرون آورد.يوسف همواره به چشم‏هاى مولود نگاه مي كرد. پس از آن كتف طفل را باز كرد. خال سياهى كه چند دانه موى ريز در آن ديده مي شد، بين دو كتف حضرت(ص) ديد. يوسف يهودي، هنگامى كه چشمش به خال افتاد، بي هوش نقش روى زمين گرديد.قريش، خيلي از اين جريان تعجب كردند. به مرد يهودى خنديدند.يوسف، پس از اين كه به هوش آمد، گفت: اى جماعت قريش، اين مولود در آينده نزديكى شما را به هلاكت خواهد رسانيد. نبوت بنى اسرائيل براى هميشه از بين خواهد رفت. مردم با ناباوري از اطراف او پراكنده شدند. گفته‏هاى او را در محافل و مجالس نقل مي كردند.(2)

http://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpg

پی نوشت:

 

1 . پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب ). قنداق. قنداقه. خرقة عریضه تلف علی الصغیر اذ اشد فی المهد. ج ، قُمُط. (اقرب الموارد).

 

2 . زندگانى چهارده معصوم عليهم السّلام /عزيزالله عطاردى /ناشر اسلاميه /تهران /1390 ق /چاپ اول‏ /ص12.

                           
۳. عاطفه پيامبر(ص)

 

مردى* خدمت پيامبر(ص) عرض كرد: يا رسول الله! ما در زمان جاهليّت بت ها را پرستش مى كرديم. فرزندان خود را مى كشتيم. دخترى داشتم، از اين كه او را به مهمانى مى بردم، خيلى خوشحال مى شد. روزى او را به قصد مهمانى بيرون بردم. دخترم دنبال سرم حركت مى كرد. رفتم تا به چاهى رسيدم. آن چاه از خانه من، زياد دور نبود. دست دخترم را گرفتم. او را در چاه انداختم. آخرين چيزى كه از او به ياد دارم، اين است كه با مظلو ميّت تمام فرياد مى زد: پدر!... پدر!... رسول اكرم(ص) با شنيدن اين ماجراي غم انگيز، آن چنان گريه كرد كه اشك ديدگانش خشك شد.

http://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpg

پی نوشت:

 

*. مسيرة بن معبد

منبع:

 

۱۲۰درس زندگى از سيره حضرت محمّد(ص) حميد رضا كفاش /به نقل از؛ الوفاء، ج 2، ص 541 .

http://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpghttp://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpg


۴. دوستی وفادار

 

سيره پيامبر(ص) پيش از بعثت /عمار ياسر ‏گويد: پيش از بعثت با پيامبر(ص) شبانى مى‏كردم. روزى با ايشان قرار گذاشتم تا در مرتع فخ(1) به چراى گوسفندان مشغول شويم. روز بعد پيامبر(ص) زودتر از من به چراگاه رسيده بود، امّا گوسفندانش را از چرا نگه داشته بود. دليل اين كار را از پيامبر(ص) پرسيدم.حضرت(ص) پاسخ داد: « ... چون وعده داده بودم، دوست نداشتم زودتر، گوسفندانم از مرتع استفاده كنند ».(2)

http://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpg

پي نوشت:

 

1 . فخ؛ سر زميني است در مکّه، قبل از وادی "الزاهریه" که عبداﷲ بن عمر و گروهی از یاران پیغمبر(ص) در این وادی مدفونند. (معجم البلدان)

 

2 . داستان پيامبران يا قصّه‏هاى قرآن از آدم تا خاتم‏ /يوسف عزيزى‏ /انتشارات هاد /تهران‏ /1380 ش‏ /چاپ اول‏ /ص678 /به نقل از بحار ج 16 ص 224 .

http://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpg

۵. ارزش علم و دانش

 

پیامبر(ص) و دو گروه از مردم /رسول اكرم(ص) وارد مسجد(1) شد. چشمش به دو اجتماع افتاد. آن ها از دو دسته تشكيل شده بودند. هر دسته سرگرم كارى بودند:يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر مشغول آموزش ویاد گیری، تعليم و تعلّم و ياد دادن و ياد گرفتن.پیامبر اسلام(ص) هر دو گروه را از نظر گذرانيد. از ديدن آن ها مسرور و خرسند شد. پیامبر(ص) به كسانى كه همراهش بودند روكرد و فرمود: « ... هر دو دسته كار نيك مى كنند و بر خير و سعادتند». آن گاه جمله اى اضافه كرد: « ... لكن من براى تعليم و دانا كردن مردم فرستاده شده ام ».آن گاه خود به طرف گروهی كه به كار تعليم و تعلّم مشغول بودند رفت و در جمع آن ها نشست. (2)

http://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpg

پى‏نوشت‏ها:

 

1 . مسجد مدينه؛ در صدر اسلام مسجد، تنها براى به جا آوردن و اداى فريضه نماز نبود، بلكه مسجد مركز جنب و جوش و فعاليّت هاى دينى و اجتماعى مسلمانان بود. هر وقت لازم مى شد اجتماعى صورت بگيرد، مردم را به حضور در مسجد دعوت مى كردند و مردم از هر خبر مهمى در آن جا آگاه مى شدند. هر تصميم جديدى گرفته مى شد در آن جا به مردم اعلام مى شد. مسلمانان تا در مكّه بودند از هرگونه آزادى و فعاليّت اجتماعى محروم بودند؛ نه مى توانستند اعمال و واجبات مذهبى خود را آزادانه انجام دهند و نه مى توانستند تعليمات دينى خود را آزادانه فرا گيرند. اين وضع ادامه داشت تا وقتى كه اسلام به نقطه حساس ديگرى از عربستان « شهر يثرب» نفوذ كرد. يثرب بعدها به نام «مدينة النبى» یا شهر پيامبر(ص) معروف شد. پيغمبر اكرم(ص) بنا به پيشنهاد مردم آن شهر و طبق عهد و پيمانى كه آن ها با آن حضرت پیامبر(ص) بستند، به اين شهر هجرت فرمود. ساير مسلمانان نيز به تدريج به اين شهر هجرت كردند. فعاليّت مسلمانان به صورت آزاد در اين شهر آغاز شد. اولين كارى كه رسول اكرم(ص) بعد از مهاجرت به اين شهر كرد، اين بود كه زمينى را در نظر گرفت و با كمك ياران و اصحاب، مسجدی را در آن جا ساخت. این مسجد به نام پیامبر(ص) مسجد النبی(ص) نام گذاری شد.

 

2 . داستان راستان /جلد اوّل /استاد شهيد مرتضى مطهرى /به نقل از منية المريد(چاپ بمبئى) /ص 10 .

                     
               

   ۶. پیامبر صلّى اللَّه عليه و آله‏ و سلّم در مکّه

 

دوران كودكي پيامبر (ص) به سرعت مي گذشت . پيامبر رحمت (ص) آشناي مكّه شده بود. ديگر كوچه هاي مكّه به قدم هاي پر بركت پيامبر اسلام (ص) افتخار مي كرد. مكه منتظر بود تا پيامبر اعظم (ص) بزرگ شود. اين انتظار به آينده ايي نزديك مربوط مي شد. آينده اي كه مكه با محمد (ص) در حال انجام دادن كارهايي بس بزرگ خواهند بود. كارهايي جدي و خيلي مهم، كارهايي كه تاريخ را دگرگون خواهند ساخت.اگر كوچه هاي مكه مي دانستند كه چه اتفاقي خواهد افتاد، به طو حتم زير پاهاي لطيف پيامبر (ص) نرم مي شدند. سنگ هاي آن خود را نرم تر از پرنيان (1)مي ساختند.اگر كوچه ها در مكه خبر داشتند از حال كسي كه بعد از چند سال نام مكه و اهل آن را در همه دنيا پرآوازه مي سازد، سخت او را گرامي مي داشتند.با اين همه بي خبري از آينده اين مولود بزرگ.

 

- روزي محمد (ص) پرسيد ؟!

 

- پدر من كجاست؟

 

بزرگ كعبه ، از اين سوال بسيار غمگين شد ، آثار اندوه از سر و روي او نمايان گشت . با انگشت به نرمي موهاي طفل زيبا را درآغوش خود آراست و در جواب گفت:

 

- پدر تو به سفر دور و درازي رفته است و اينك من پدر تو هستم!.

 

طفل به پايين چشم دوخت، جوابي نداد. سفر دور و دراز چه سفري است ؟! چه معنايي دارد؟! آدمي دراين سير وسفر چگونه به مسافرت مي رود؟

 

او در آينده همه را آگاه خواهد ساخت كه آن سفر چه سفري است؟ سفري است كه براي انسان هاي نيكوكار، بسيار دوست داشتني است و براي انسان بدكار، دوزخي بس عذاب آور است .

 

او كه به دنيا آمد، تجارت در مكه رونق گرفت. كاروان ها كه مي آمدند براي شتران خود جايي براي خوابانيدن آن ها در نزديكي بازار بزرگ مكه (عكاظ) (2) پيدا نمي كردند. همه جا اشغال شده بود . بازار تجارت همه، گرداگرد كعبه برپا شده بود . توجه بيشتر مردم به كالاهاي تجاري بود. گاهي ديدگانشان از ديدن طفل زيبا و بي گناه مكه بهره مي برد، ولي او را نمي شناختند.

 

عده ايي در چهره محمد (ص) نوري را متوجه مي شدند، ولي نمي توانستند آن را بيان كنند. گروهي هم بودند كه در محمد (ص) به جز يتيمي و فقيري چيز ديگري مشاهده نمي كردند. بعد از نظر تصادفي اول به چهره پاك او با بي تفاوتي به ديگر سو نظر مي انداختند و جاهلانه رد مي شدند.

 

در ميان زن ها ، بسياري از آن ها ، هميشه آرزو مي كردند كه فرزندي مانند اين كودك داشته باشند. كودكي سالم و زيبا، به سلامت و زيبايي محمد (ص). آن ها با اشتياق به او نزديك مي گشتند و به چهرهاش خيره مي شدند، ولي هيچك از آن ها نبود كه بتواند بفهمد، اين كودك زيبا، بعد از اين ، يك مرد زيبا نخواهد بود، بلكه در آينده او داراي پيغام خدا و در بردارنده پيامبري مسلمانان است در تمام جهان. (3)

http://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpg

پی نوشت:

 

1 . پارچه حرير- ابريشمي – نقش دار كه بسيار نرم و لطيف است.

 

2 . این بازار درا صل چهارشنبه بازار بود، وسعت بسياري داشت. علاوه بر كالاهاي تجاري كه عرضه مي شد، آثار ادب و فرهنگ هم به نمايش در مي آمد؛ مثل: آثار شاعران، خطيبان، واعظ ها...

 

3 . محمّد شوكت التوني، سرگذشت يتيم جاويد، صلاح الدين سلجوقي، انتشارات سروش، تهران، 1371، چ 1، صص 159 تا 162 .

http://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpg  

                    ۷. اندازه مهر و محبّت خداي عالم به بندگانش

 

زيارت رسول اكرم حضرت محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصميم گرفت به «مدينه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده ديد. آن ها را برداشت تا به عنوان هديه براي پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز كنان از راه رسيد. جوجه هايش را در دستِ مرد، اسير ديد. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال مي كرد.مرد به مدينه رسيد. يك سره به مسجد رفت. پس از زيارت رسول خدا نبيّ اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ايشان گذاشت. پرنده ي مادر كه به دنبالِ جوجه هايش پرواز كرده بود، به سرعت فرود آمد. غذايي را كه به منقار گرفته بود، در دهانِ يكي از جوجه ها گذاشت و دور شد.رسول خدا نبی اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم و اصحاب ايشان، اين صحنه را مي نگريستند. ساعتي گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همين لحظه، دوباره پرنده ي مادر رسيد. فرود آمد. غذايي را تهيّه كرده بود. آن را دهانِ جوجه ي ديگر گذاشت. پرواز كرد و دور شد.در اين هنگام، رسول گرامي اسلام رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود.

 

آن گاه رو به اصحاب كرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ اين مادر را نسبتِ به جوجه هايش چگونه ديديد؟!».اصحاب عرض كردند:« بسيار عجيب و شگفت انگيز بود ».پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندي كه مرا به پيامبري برگزيد، مهر و محبّت خداي عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چيزي كه ديديد، بيشتر است ».

http://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpghttp://edubuzz.org/blogs/campiep7b/files/2008/04/clipart_star2_13embodiements1.jpg

منبع:

 

توحيد و نبوّت /شهيد دستغيب / ص 133-

      

محمّدرضا عابدی 

 




:: بازدید از این مطلب : 188
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 اسفند 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: